خودش گفت من اولین شهید شما میشوم!
پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۲۷
نوید شاهد - «وقتی چشمم را باز کردم دیدم همان پاسدار وظیفه در کنارم افتاده و دستش از کتف جدا شده، هر طوری بود با یک تویوتا در میان رگبار خمپاره او را به معراج شهدا بردم ...» ادامه این خاطره از نویسنده و رزمنده دفاع مقدس "کامبیز فتحیلوشانی" را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، رزمنده دفاع مقدس کامبیز فتحیلوشانی، متولد ۱۳۴۴ است که به مدت دو سال در جبهههای نبرد حق علیه باطل حضور داشته است. وی بلافاصله بعد از جنگ سال ۶۸ وارد کار نویسندگی شده و بیش از ۲۸ سال است که در ثبت و ضبط خاطرات شهدا قلم میزند.
ایشان اکنون بازنشسته آموزش و پرورش و استاد دانشگاه است و تاکنون کتابهای مختلفی از جمله گوهر معرفت، یاس حنفیه، من چهارده ساله نیستم، صدای سخن عشق، علمدار حسین، علی، پرواز عاشقانه، گلبرگهای جنگل، ستارههای خاکی، نگارستان، شادی، گوهر شاهوار شاهنامه، رمز و رازهای واقعی خوشبختی و شاد زیستن و آیینههای بیغبار را به چاپ رسانده است.
خودش گفت من اولین شهید شما میشوم!
رزمنده دفاع مقدس کامبیز فتحیلوشانی روایت میکند:
اوضاع آنچنان درهم بود که بچههای یک بار به جبهه آمده هم میفهمیدند که یک عملیات خیلی بزرگ در راه است. صبح زود از شوشتر حرکت کردیم برای اولین بار بود که به واحد توپختنه تیپ قدس رفته بودم.
ایشان اکنون بازنشسته آموزش و پرورش و استاد دانشگاه است و تاکنون کتابهای مختلفی از جمله گوهر معرفت، یاس حنفیه، من چهارده ساله نیستم، صدای سخن عشق، علمدار حسین، علی، پرواز عاشقانه، گلبرگهای جنگل، ستارههای خاکی، نگارستان، شادی، گوهر شاهوار شاهنامه، رمز و رازهای واقعی خوشبختی و شاد زیستن و آیینههای بیغبار را به چاپ رسانده است.
خودش گفت من اولین شهید شما میشوم!
رزمنده دفاع مقدس کامبیز فتحیلوشانی روایت میکند:
اوضاع آنچنان درهم بود که بچههای یک بار به جبهه آمده هم میفهمیدند که یک عملیات خیلی بزرگ در راه است. صبح زود از شوشتر حرکت کردیم برای اولین بار بود که به واحد توپختنه تیپ قدس رفته بودم.
در میان راه یک پاسدار وظیفه که من او را نمیشناختم به دوستانش میگفت که من اولین شهید شما میشوم و بچهها هم شیرین کاری میکردند.
کمی از نماز ظهر گذشته بود که در شلمچه مقابل کارخانه پتروشیمی عراق بارانداز کردیم هنوز خستگی راه از جانمان بیرون نرفته بود که صدای سوت یک خمپاره ۱۲۰ به استقبالمان آمد؛ و هنوز درست و حسابی خیز نرفته بودیم که صدای انفجار و گردوغبار همه چیز را به هم ریخت.
وقتی چشمم را باز کردم دیدم همان پاسدار وظیفه در کنارم افتاده و دستش از کتف جدا شده و هر طوری بود با یک تویوتا در میان رگبار خمپاره او را به معراج شهدا بردم.
وقتی مدارکش را از جیبش درآوردم روی کارت جبههاش نوشته شده بود. پاسدار وظیفه حاجعلی هژبر اعزامی از روبار زیتون. وقتی دیدم همشهری خودم بوده خیلی دلم گرفت.
منبع: کتاب نگارستان (برگرفته از دفترچههای خاطرات هشت سال دفاع مقدس)
نظر شما