روایتی از طرح ختم سوره «یس» شهید "سیاهکالیمرادی" برای شهید "محمدرضایی"!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید حمید سیاهکالیمرادی، چهارم اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ در قزوین به دنیا آمد، پدرش حشمتالله و مادرش امینه سیاهکالی مرادی نام داشت، دانشجوی مقطع کارشناسی حسابداری مالی بود و دهم آبان ماه سال ۱۳۹۱ ازدواج کرد.
این شهید بزرگوار توسط سپاه صاحب الامر (عج) قزوین و به عنوان مدافع حرم و فرمانده مخابرات و بیسیمچی در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. وی پنجم آذر ماه سال ۱۳۹۴ در حلب سوریه و درگیری با گروهک داعش بر اثر اصابت پرتابههای جنگی به بدن و جراحات وارده شهید شد و مزار او در گلزار شهدای قزوین واقع است.
فرزانه سیاهکالیمرادی همسر شهید حمید سیاهکالیمرادی روایت میکند: یک مقدار پول داشتیم که برای ساخت خانه میخواستیم پسانداز کنیم. حمید اصرار داشت که من حساب بانکی باز کنم و این پول به اسم من باشد. موقع خوردن صبحانه گفت: امروز من دیرتر میرم تا با هم بریم بانک. یک حساب باز کن پولمون بزاریم اونجا. فردا روزی اتفاقی میفته برای من. حس خوبی ندارم. این پول به اسم تو باشه بهتره.
راضی نشدم. گفتم یعنی چی که اتفاقی برای من میفته؟ اتفاقاً، چون میخوام اون اتفاق بد نیفته، باید بری به اسم خودت حساب باز کنی. اصرار که کرد، قهر کردم. افتادم روی دنده لج تا این حرفها از زبانش بیفتد! بالاخره راضی شد به اسم خودش باشد.
صبح زود رفت بانک برای باز کردن حساب، رمز تمام کارتهای بانکی و حتی گوشی حمید به شماره شناسنامه من بود. اواخر اردیبهشت بود که از سوریه خبر تلخی به دست من و حمید رسید. فرمانده قبلیاش آقای حمید محمدرضایی در ماموریتی حضور داشت، ولی بعد از اتمام ماموریت از او خبری نبود. هیچ کس نمیدانست که شهید شده یا سایر. این بیخبری برای خانواده، همکاران و خود حمید خیلی سخت بود.
یک بار در زمانی که تازه نامزد کرده بودیم همسر آقای محمدرضایی را در نمایشگاه دفاع مقدس دیده بودم. از آنجا که آقای محمدرضایی همکار پدرم بود. همدیگر را خوب میشناختیم. همسرش از من پرسید: اسم آقاتون که تازه نامزد کردین چیه؟ وقتی فهمید اسم همسرم حمید است گفت: چه جالب. هم اسم شوهر منه. من عاشق آقا حمیدم. حمید من خیلی ناز و دوست داشتنیه.
شنیدن این حرفهای عاشقانه از زبان کسی مثل من که تازه عروسی کرده شاید چیز عجیبی نبود، ولی این ابراز احساسات از زبان او که چندین سال از ازدواجشان گذشته و سه تا فرزند داشتند و سالها بود با هم زندگی میکردند حس دیگری داشت. اینکه چقدر خوب میشد اگر همه زندگیها همینطور بود و بعد از سالها از زمان ازدواج این شکلی این محبت ابراز میشد.
حمید از روزی که این خبر را شنید، آرام و قرار نداشت. برای اینکه خبری از آقای محمدرضایی بشود طرح ختم سوره یاسین گرفته بود. این طوری نبود که فقط اسم هم گردانیهایش را بنویسد و همه چیز تمام. میآمد خانه و تک تک به کسانی که در این طرح ثبتنام کرده بودند پیامک میداد و یادآوری میکرد که هر غروب سوره یاسین یا بخشی از قرآن را که مشخص کرده بودند را حتما بخوانند.
آیه نهم سوره یاسین را زیاد میخواند تا آقای محمدرضایی چه خودش چه پیکرش دست دشمن و داعشیها نیفتاده باشد. سر تعریف خواب برای آقای محمدرضایی خیلی حساس بود. میگفت: این خواب، چه خوب، چه بد، اگه به گوش این خانواده برسه باعث میشه ناراحتی پیش بیاد.
به جای این کارها متوسل بشیم. ختم ذکر و قرآن بگیریم که زودتر از آقای محمدرضایی خبری بشه. این خانواده از این بیخبری خیلی زجر میکشن. برادر آقای محمدرضایی هم در دفاع مقدس پیکرش مفقود شده بود. این جنس انتظار واقعا سخت و جان کاه بود.
منبع: کتاب یادت باشد، داستان زندگی شهید حمید سیاهکالیمرادی