مادرم را به مشهد میبرد تا از رفتنش به جبهه راضی باشد
بمانی محمدی خواهر شهید علیاکبر محمدی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین میگوید: یک دانه برادرم دوازدهم مرداد سال ۱۳۳۷، در شهر قزوین به دنیا آمد و در نهضت سوادآموزی درس خواند. خوش اخلاق و در انجام اعمال عبادی، اقامه نماز و قرائت قرآنکریم مصمم بود.
وی اضافه میکند: با رسیدن سن برادرم به سربازی، از ارتش عازم خدمت وظیفه شد، بعد از مدتی که انقلاب شد به فرمان امام خمینی (ره) با شعار اللهاکبر از سربازی فرار کرد و به یاران این امام بزرگوار پیوست. پنهانی اعلامیهها و عکسهای امام راحل را در روستاها و شهرها پخش میکرد.
این خواهر شهید ادامه میدهد: برادرم بعد از سربازی مشغول به کار شد، کارگر بود و زمانی که مشغول به کار شد، کمک حال پدر و مادرم بود با درآمدی که به دست میآورد همه مایحتاج زندگی را خریداری میکرد تا خیال پدر و مادرش راحت باشد.
محمدی بیان میکند: علیاکبر سال ۱۳۵۹ با دختر خالهاش ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. با آغاز جنگ تحمیلی هم، برادرم مدام در جبهه بود. از هشت سال دفاع مقدس فقط یک سال به دلیل بارداری همسرش به جبهه نرفت، مابقی روزها به عنوان مثال طی سه ماه، ۴۵ روز از سوی بسیج به جبهه میرفت و از جبهه برای خانواده نامه مینوشت تا ناراحتیهای مادر و پدر را کم کند.
خواهر شهید محمدی خاطرنشان میکند: برادرم مدام مادر را به اماکن مذهبی مانند قم و مشهد میبرد تا خوشحالش کند. یک بار هم برایم چادر خریده بود و به من هدیه داد که از این هدیه ارزشمندش، خیلی خوشحال شدم. با انجام این کارها، میخواست همه از رفتنش به جبهه راضی باشند و دلتنگیهای خانواده را در نبودش که به جبهه میرفت، جبران کند.
وی میگوید: علیاکبر در عملیات خیبر ترکش خورده و مجروح شده بود، بعد از بهبود یافتن موقعی که به خانه آمد پدرم برای سلامتیاش قربانی بزرگی را ذبح کرد. بعد از مجروحیت برادرم باز هم عازم جبهه شد و دست از نبرد با دشمنان اسلام برنداشت و سرانجام با شرکت در عملیاتهای مختلف، بیست و پنجم اسفند ماه سال ۱۳۶۶، در حلبچه عراق بر اثر اصابت ترکش شهید و پیکر مطهرش در قزوین به خاک سپرده شد.
محمدی اضافه میکند: پیکر مطهر علیاکبر را اسفند ماه نزدیک عید آوردند، خیلی ناراحت بودیم، از روستا به قزوین رفتیم تا پیکرش را ببینم، لحظات سختی بود، فردای آن روز هم پیکر مطهرش با حضور مردم شهیدپرور تشییع شد.
وی خاطرنشان میکند: چندین بار خواب برادرم را دیدم، منزلمان آمده بود تا برای رفتن به جبهه خداحافظی کند، اما من از برادرم خواهش میکردم به دلیل ناراحتی مادرم، به جبهه نرود، اما علیاکبر چکمههایش را پوشید کیفش را بر دوشش انداخت و رفت. در برخی خوابها هم دیدم، در کنارم چند لحظهای مینشیند تا من از دلتنگی در بیایم. سپس با لباسهایی که بر تن دارد خداحافظی میکند و به جبهه عازم میشود.