دریغ از یک قطره آب در سوله!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، ایثارگر «رضا علی ابراهیمیپور» روایت میکند: در فکر بودم که صدایی مرا به خود آورد، صدای عراقی بود که از کنار رود رد میشدند، آرامآرام از آنجا دور شدم. پایم به سنگ خورد و سنگ افتاد داخل آب، عراقیها صدایش شنیدند، برگشتند، فوری خودم را جمعوجور کردم یکی از آنها تیر هوایی در کرد و دیگری به دور و اطراف شلیک کرد.
یکی از گلولهها به بازویم اصابت کرد. دستم را جلوی دهانم قراردادم خیلی درد داشت با چفیه که بر گردنم بود. بازویم را محکم بستم، اما خونش بند نمیآمد، یک ساعت گذشت. عراقیها هنوز در جستجو بودند. نمیدانم چه اتفاقی افتاد، اما وقتی به هوش آمدم دیدم در مرز عراقیها هستم تازه فهمیده بودم که آب رودخانه مرا به آنجا برده بود.
چند نفر از عراقیها که از آنجا میگذشتند، مرا اسیر کردند و دست و پایم را با بند پوتین بستند و به بیمارستان بردند بعد از چند روز حالم کمی بهتر شد. مرا با چند نفر از رزمندگان که اسیر شده بودند به اردوگاه بردند و ما و بقیه رزمندگان داخل یک سوله آهنی انداختند.
هوا بسیار گرم بود. بچهها داخل آن سوله تنگ و سوزان از تشنگی فریاد میکشیدند، اما دریغ از یک قطره آب، همه بچهها مجروح و زخمی بودند و نای حرکت نداشتند. تشنگی و گرسنگی در آن هوای گرم همه را کلافه کرده بود. بچهها هر یک به گوشهای افتاده بودند و زیر لبهای تشنه و ترکخورده زمزمه میکردند یکی به فکر بچه تازه به دنیا آمده، ولی ندیدهاش افتاد و دیگری به یاد همسر و یکی دیگر به یاد پدر و مادرش. هر کس در افکار خود غرق بود. صدای یکی از بچهها بلند شد، شروع به دادن شعار کرده همه به خود آمدیم با او همراه شدیم و غم و غصه از افکارمان فرو پاشید.
افسران اردوگاه به کنار در و پنجرهها آمدند و سعی کردند مانع کار ما شوند، اما انگار انرژی ما تموم نمیشد و هر دفعه بلندتر و محکمتر شعار میدادیم آن روز حسابی افسران اردوگاه را شکنجه دادیم و در عوض آنها روز بعد تلافی روز قبل درآوردند تا میتوانستند بچهها را زدند دیگر توان حرکت نداشتیم یکییکی نقش زمین شدیم.
منبع: کتاب نسل آفتاب (جلد ۱)