نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات از شهید
گفتگو با مادر شهید «مرتضی قاسمی»/ قسمت دوم
مادر شهید «مرتضی قاسمی» نقل می‌کند: «مرتضی بسیار سخاوتمند و لوتی بود. او هرچه داشت با مردم قسمت می‌کرد.»
کد خبر: ۵۴۴۶۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۱۴

گفتگو با همسر شهید «حشمت الله دانش»؛
همسر شهید «حشمت الله دانش»، می‌گوید: شهید مسئول تدارکات سپاه پاسداران بود، در مناطق مختلفی خدمت کرد تا اینکه عملیات مرصاد شروع شد و به منطقه اسلام آباد غرب اعزام می شود. او یادآور می‌شده؛ ما باید دین اسلام را حفظ کنیم اگر ما به جنگ با دشمن نرویم چه کسی می رود.
کد خبر: ۵۴۴۲۳۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۰۷

گفتگوی تصویری با همسر شهید «احمد محمودی فر»؛
همسر شهید «احمد محمودی‌فر» می‌گوید: همسرم بسیار مهربان، خوش رفتار و باگذشت بود. سال 1365 در منطقه جنگی دچار موج گرفتگی و مجروح شد، بعد از مجروحیتش باز هم در جبهه های جنگ حضور داشت تا اینکه یک روز به من زنگ زد و گفت با یکی از همکارانم به منزل می آییم پذیرایی را حاضر کن، خیلی منتظر شدم نیامدند تا به ما خبر دادند برای مأموریتی به حلبچه رفتند و در آنجا مفقود شدند.
کد خبر: ۵۴۳۷۲۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۲۹

روایتی خواندنی از مادر شهید «جعفر حمیدیه»؛
مادر شهید «جعفر حمیدیه»، در بیان خاطراتی می گوید: من همیشه برای تمام رزمندگان دعا و از امام زمان (عج) برایشان سلامتی طلب می کردم. یک شب در خواب دیدم که جعفر شهید می شود، درخواب شخصی نورانی عکس جعفر را قاب خیلی زیبایی گرفته بود به من داد و گفت؛ پسرت شهید شده مراقب مابقی بچه‌هات باش.
کد خبر: ۵۴۳۲۷۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۲۱

خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
پدر شهید «بهنام عقیلی قاسم‌پور» در خاطراتی از فرزندش گفت: «بهنام را خدا بعد از کلی حاجت خواهی و دارو و درمان به ما داد. از کودکی بسیار کاری بود و حالا هم که به اثرات کارش نگاه می‌کنم می‌فهمم که این پسرم چقدر زحمت کشیده بود. او فرزند اُمیدی من بود.»
کد خبر: ۵۴۳۲۲۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۲۱

خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
مادر گرانقدر شهید جاویدالاثر «نعمت‌اله جابری» می گوید: یک روز قرار بود از چشمه آب شیرین بیاره، رفت و دیگه برنگشت از بچه های محل سراغشو گرفتم، گفتن با بسیج رفته جبهه. فیلم این مصاحبه در ادامه منتشر می شود.
کد خبر: ۵۴۳۱۱۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۸

قسمت دوم خاطرات دانش‌آموز شهید «عباسعلی صلواتی»
خواهر شهید «عباسعلی صلواتی» نقل می‌کند: «گفتم: عباسعلی! خسته نشدی این قدر تسبیح گردوندی؟ آخرین دانه را انداخت و گفت: نذر صلوات کردم که با رفتنم موافقت کنن. حالا دارم نذرم رو ادا می‌کنم.»
کد خبر: ۵۴۲۹۵۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۶

قسمت هفتم:
در حسینیه گفتند؛ که برای راهپیمایی ۱۳ آبان تعدادی ماشین می‌آید، هر کس مایل است به شهر بیاید آماده باشد. من هم قصد دارم فردا به شهر بروم و به شاهده زنگ بزنم. ادامه این روایت را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۸۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۴

گفتگوی تصویری با همسر شهید «هوشنگ سیاه کمری»؛
همسر شهید «هوشنگ سیاه کمری» در بخشی از بیان خاطراتش می‌گوید: هر وقت می‌خواست به جبهه برود به او می گفتم اگر تو بروی من با بچه ها تنها می‌مانیم در جواب می‌گفت من باید بروم حفظ دین اسلام از وظایف من است.
کد خبر: ۵۴۲۵۶۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۸

«حمید به شوخی می‌گفت «عه حاج خانوم کمتر گریه کن!» تا این را می‌گفت یاد حرف راننده می‌افتادیم و می‌زدیم زیر خنده. رفتار و ظاهر حمید طوری بود که خیلی‌ها مثل این راننده فکر می‌کردند طلبه است یا آسید صدایش می‌کردند ...» ادامه این خاطره از همسر شهید دانشجو و مدافع حرم «حمید سیاه‌کالی‌مرادی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۳۶۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۴

خاطرات شفاهی پدر شهید؛
محمدتقی متقی پدر شهید «محمدعلی متقی» در خاطره گویی از فرزند شهیدش گفت: «من و سه فرزند جبهه بودیم. دو برادر محمدعلی زخمی شده بودند، من به محمدعلی گفتم تو بیا برادرهایت بیمارستان هستند، او در پاسخ گفت: آنها برای خودشان رفته‌اند و من هم برای خودم می‌روم.»
کد خبر: ۵۴۲۲۱۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۱

خاطرات شهید
وقتی وارد کانال شدیم ناصر به حالت سجده در کانال افتاده بود، بعضی از بچه ها فکر می کردند که در حال نماز خواندن است. ناصر را بلند کردیم،آن عزیز خیلی سبک بود. بوی خوشی می داد، صورتش غرق نور بود. در ادامه خبر خاطرات شهید « ناصر میرسنجری» را به روایت همرزمانش بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۱۷۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۱

«کاروان حرکت کرد مردم با آن بدرقه‌های گرمشان مرا شرمنده می‌کردند. تمام خیابان‌های که رزمندگان بایستی از آن می‌گذشتند پر از ملت حزب‌الله بود. مردم با پخش کردن گل و شیرینی، رزمندگان را بدرقه کردند و رزمندگان از زیر دروازه قرآن عبور کردند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «غضنفر آذرخش» از جبهه‌ها است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۴۱۹۸۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۶

«برادران هم چادر من هیچ پتویی نگرفته بودند. شب را بدون پتو سپری کردیم، ولی جا دارد که بگویم نصف شب هوا خیلی سرد شد و ما تا صبح به خود لرزیدیم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «غضنفر آذرخش» از جبهه‌ها است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۴۱۸۸۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۴

برگی از خاطرات شهید بهتویی؛
«هنگامی که مرا دید به طرفم آمده و اسلحه‌ام را تحویلم داد و سخن بسیار معناداری گفت که همیشه به یاد دارم ایشان فرمودند این اسلحه به‌معنای ناموس ما است مواظب ناموسمان باش ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید «رجبعلی بهتویی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۴۱۷۲۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۰

قسمت سوم خاطرات شهید «تقی فدائی‌اسلام»
همسر شهید «تقی فدائی‌اسلام» نقل می‌کند: «برادر شوهرم گفت: بلند شو یک کم بخواب تا بهتر بشی. خوابیدم و ملحفه را کشیدم روی سرم. دو سه نفر مرا بردند سر قبری. روی سنگ قبر نوشته بود: «شهید گمنام» خانمی با چادر مشکی، کنار مزار آن شهید نشسته بود. بعد آن خواب، آرام بودم.»
کد خبر: ۵۴۱۳۵۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۲

قسمت نخست خاطرات شهید «تقی فدائی‌اسلام»
همسر شهید «تقی فدائی‌‌اسلام» نقل می‌کند: «او یک چیز‌هایی می‌خرید و می‌آورد خانه و همان شب یا فردا آن‌ها را می‌برد. گفتم: تقی! اینا رو به چند تا خانواده که اطراف ما هستن، بده. ناراحت شد و گفت: به من نگو کجا ببر یا نبر، ثوابش کم می‌شه.»
کد خبر: ۵۴۱۲۹۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۰

قسمت سوم خاطرات شهید غلامحسین فرهنگی
همسر شهید «غلامحسین فرهنگی» نقل می‌کند: «بار آخر هر دو پسرش را به آغوش کشید و بوسید. به من گفت: خانم! ممکنه شهید بشم و جنازه‌ام پیدا نشه! خودت رو آماده کن!»
کد خبر: ۵۴۱۲۵۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۱

قسمت دوم خاطرات شهید غلامحسین فرهنگی
برادر شهید «غلامحسین فرهنگی» نقل می‌کند: «صدای مسئول پست‌خانه به انتظار دو ماهه‌ام پایان داد: علی آقا! بیا اینجا نامه داری! نامه را که به دستم داد تا به خانه برسم یک نفس دویدم. توی حیاط خانه‌مان درِ پاکت نامه را باز کردم. چقدر متنش به نظرم آشنا بود. ...»
کد خبر: ۵۴۱۲۰۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۰

خواهر شهید «محمد چوزوکلی» نقل می‌کند: «محمد چهار ساله آن قدر ضعیف و ناتوان شده بود که حتی نای گریه کردن هم نداشت. پیرزنی آمد به مادرم گفت: اختر جان! این بچه‌ها رو از اتاق بیرون کن. برو توی حیاط آب گرم کن. من جیغ زدم: داداشم زنده است، می‌خوای بچه زنده رو دفن کنی؟»
کد خبر: ۵۴۱۰۲۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۴