پوست کف پاهایم را شکافته و حتی گوشتهای پایم را کندند
دوشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۴:۱۹
پوست کف پاهایم را شکافتند و تمام خونمردگیها و حتی گوشتهای پا را که بر اثر شدت ضربات فاسد و سیاه و به اصطلاح خود آنان چند طبقه شده بودن، کنده و خارج کردند... ادامه این خاطره از مرحوم آزاده و جانباز «محمدحسین خاکساران» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید
شاهد استان قزوین، آزاده و جانباز محمدحسین خاکساران سال 1321 در قزوین متولد شد، بعد از شروع قیام امام خمینی(س) در سال 1341 فعالیتهای سیاسی خود را همزمان با تحصیل به علوم دینی آغاز کرد.
این فعالیتها در ابتدا به صورت توزیع کتاب، اعلامیه و نوار سخنرانیهای امام بود، ولی در سالهای بعد با فعالیتهای تبلیغی و جلسات بحث و گفتوگو با جوانان که به منظور آگاهی دادن و عمق بخشیدن به اعتقادات دینی و آشنایی جوانان با مسایل سیاسی روز بود، ادامه پیدا کرد.در سال 1354، بعضی از افراد دستگیر شده در بازجوییها، محمدحسین خاکساران را لو داده بودند. به این ترتیب ایشان در همین سال وارد زندان شد و پس از تحمل شکنجههای سخت و طاقتفرسا، سال 1356 آزاد گردید.
محمدحسین خاکساران پس از تحمل سالها درد و رنج شکنجههای سخت اسارت در زندانهای سیاسی قبل از انقلاب اسلامی در سال 95 درگذشت.
مسئول كميته انقلاب اسلامی قزوين در پيروزی انقلاب، مسئول ستاد كمكرسانی جبهه غرب كشور در زمان جنگ، عضو ستاد تبليغات جنگ، مديركل مراكز صدا و سيمای استان گيلان، آذربايجان شرقی، قم، مدير صدای عربی برونمرزی و مدير دفتر نمايندگی صدا و سيما در هند از جمله سوابق ایشان بود.
رئيس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی قزوين، مدير شبكه سراسری راديو معارف، مدير اجرايی مجمع جهانی اهلبيت(ع)، مدير بخش تحقيقات حوزه علميه قزوين، عضو شورای اسلامی شهر قزوین و مدرس حوزه و دانشگاه از دیگر سوابق ایشان در ارایه خدمات به نظام بود.
مرحوم آزاده و جانباز محمدحسین خاکساران:
یادم میآید شبی مرا با چشمان بسته به اتاق بازجویی بردند و روی تختی خواباندند و دست و پایم را بستند و زدن را شروع کردند. ضربات مشت و لگد که بر شکم و پهلوی من وارد میشد، نشان میداد که بازجو نیز به کمک شکنجهگر حسینی آمده است.
آن شب شکنجهگر ساواک وحشیانه و به صورت انتقامی، ضرباتش را وارد میکرد؛ آنان بدون هیچ ملاحظهای در روزها و شبهای بعد هم، به کارشان ادامه دادند، به طوری که در مدت کوتاهی پاهایم تا نزدیکی زانو خون مرده شد و مثل بالش متورم گردید.
بالاخره هم شبی در زیر شکنجه و ضربات کابل، پوست متورم پایم ترکید و خون زیادی به راه افتاد و همین باعث شد که دست از زدن بردارند؛ ولی به جای اینکه زخم پایم را پانسمان کرده یا به بیمارستان و درمانگاه منتقل کنند، مرا رها کردند.
خونریزی همچنان ادامه داشت و دو نفر هم سلولی که برای کمک به من فرستاده بودند، به دلیل نبودن باند و وسایل پانسمان سعی میکردند با لباسی که تنشان بود، زخمهای پای مرا ببندند و جلوی خونریزی را بگیرند، ولی موفق نمیشدند.
بلوز و پیراهنی که به پای من بسته بودند، خیلی زود پر از خون میشد و این دوستان مجبور بودند با پیراهن دیگری عوضش کنند. به این ترتیب پیراهنها و حتی زیرپیراهنیهایشان پر از خون گردید و با اینکه بارها وضعیت وخیم مرا به اطلاع نگهبان زندان رساندند و خواستار کمک و رسیدگی شدند. وی با سهلانگاری و پشت گوش انداختن کار، رسیدگی را به نگهبان شیفت بعدی موکول کرد.
نزدیک اذان صبح بود که نگهبان جدید وارد سلول ما شد و با دیدن وضع پاهایم و لباسهای پر از خون و خونی که روی زیرانداز ما به راه افتاده بود، وحشت کرد و فورا موضوع را اطلاع داد. بعد از لحظاتی، برانکاردی آوردند و مرا روی آن گذاشتند. با قرار گرفتن روی برانکارد، به دلیل خونریزی شدید و سردی هوا، فشارم خیلی پایین آمد و بیهوش شدم. بعد از چند لحظه، متوجه شدم یکی شیر به دهانم میریزد و میگوید بخور که مقداری خوردم و فشارم تا حدی بالا آمد. با آمبولانس مرا به بیمارستان شهربانی در خیابان بهار بردند.
در بیمارستان، جراحی به نام دکتر صدر پاهایم را جراحی کرد. ظهر روز بعد، به هوش آمدم و هنوز نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. دکتر صدر با پزشک دیگری بر بالینم حاضر شد و به پزشک همراهش گفت که تا دو روز من خودم پاهای ایشان را پانسمان میکنم و پس از آن خود شما این کار بر عهده میگیرید و غیر از شما هیچ کس چنین حقی ندارد و بعد روش پانسمان و دستورات لازم را به وی داد و رفت.
فردای آن روز خود دکتر صدر برای تعویض پانسمان آمد. وقتی که ایشان باندها را باز کرد، متوجه شدم دو مامور ساواک که نگهبان ما بودند با دیدن وضع فجیع و ناراحتکنندهی پاهای من از ترس عقب، عقب رفتند؛ خود من چون روی تخت خوابیده بودم و در حالت درازکش قرار داشتم هنوز نمیدانستم چه بر سر پاهایم آمده و چه وضعیتی پیدا کردهاند.
به همین دلیل کمی بلند شدم و به پاهایم که دکتر در حال پانسمان کردنشان بود، نگاه کردم و دیدم پوست کف پاهایم را شکافتهاند و تمام خونمردگیها و حتی گوشتهای پا را که بر اثر شدت ضربات فاسد و سیاه و به اصطلاح خود آنان چند طبقه شده بودن، کنده و خارج کردهاند.
به گونهای استخوان پا با برداشتن پوست کاملا نمایان و آشکار میشد و من هر روز این وضعیت را به هنگام پانسمان مشاهده میکردم. تقریبا یک هفته از بستری شدنم در بیمارستان و پانسمان روزانهی پاهایم میگذشت که دیدم کم کم روی استخوانهای پا، گوشتهای تازه در حال رویش و جوانه زدن است.
همان جا آیهی شریفه «فکسونا العظام لحما» برایم تداعی گردید و این مفهوم قرآنی را که بیانگر بخشی از مراحل عجیب خلقت انسان است، به عینه احساس و مشاهده کردم و دیدم که چگونه این گوشتها جوانه میزنند و لابهلای هم رشد میکنند و بالا میآیند. پانسمان پاهای من، پانزده روز ادامه پیدا کرد.
منبع: کتاب خاطرات محمدحسین خاکساران
نظر شما