دل توی دلم نبود!
دوشنبه, ۰۶ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۲۲
نوید شاهد - «وقتی از رادیو و تلویزیون اعلام کردند که برای بیمارستانهای جبهه، نیروی پرستار لازم است من در آمادگی کامل بودم. دل توی دلم نبود. صبح زود به بیمارستان رفتم و داوطلب شدم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات "کبری چگینی" از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه کبری چگینی، دوازدهم خرداد 1336 در شهر قزوین به دنیا آمد. وی در دامان والدین متدینی به نامهای بلقیس پورزنجانی و اسدالله چگینی بزرگ شد، مادرش خانهدار و پدرش کشاورز و باغدار بود، تا کاردانی در رشته بهیاری که شاخهای از پرستاری بود درس خواند و با اعلام نیاز جبههها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد و در بیمارستان شهید کلانتری، ورزشگاه تختی و بیمارستان صلاحالدین ایوبی مشغول خدمت شد و به بیماران خدمات ارائه داد.
دل توی دلم نبود!
خاطره کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین روایت میکند:
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تا مردم آمدند نفسی تازه کنند عراق به مرزهای ایران حمله کرد و جنگ تحمیلی آغاز شد. من و دوستان بلافاصله عضو بسیج شدیم. پایگاه در خیابان نادری قرار داشت. سالن بسیج ما معراج شهدا هم بود. اجساد شهیدان از جانب خیابان عبیدزاکانی به آنجا منتقل میشد.
دیدن پیکر شهدا باعث شد تب و تاب کمک به مملکتم بیفتم؛ بنابراین به پیشنهاد یکی از دوستان داوطلب شدم تا مدرس کلاس کمکهای اولیه از طرف بیمارستان در دبیرستانها و پایگاههای بسیج باشم.
آموزشهایم خیلی تخصصی نبود. شامل پانسمان، بخیه، آتلبندی، شکستهبندی، تزریقات، مداوای مارگزیدگی و گازگرفتگی و تب و اینها میشد.
اطلاعات را به صورت تئوری در ۱۰ جلسه انتقال میدادم و به کارآموزان توصیه مینمودم: شما اجازه آمپول زدن ندارید. اگر کسی زخمی بود یا شکستگی داشت سعی کنید فقط آتلبندی کنید و روی زخم را ببندید و به نزدیکترین بیمارستان انتقال دهید.
در پایان کار تنها در پایگاه بسیج خیابان نادری، نزدیک به هزار کارآموز از تمام سنین تعلیم داده بودم. بعضی از آنها که من چهرهشان را به خاطر نداشتم، بعدها پرستار شدند و برای دیدنم به بیمارستان آمدند.
در پایگاه بسیج نادری کلاسهای آموزش تیراندازی با انواع اسلحه هم برگزار میشد. من نیز شرکت کردم. مربی ما شهید قدرتالله چگینی بود. ما با پای پیاده به میدان تیر باراجین میرفتیم. صفای عجیبی داشت. هم فال بود و تماشا!
وقتی از رادیو و تلویزیون اعلام کردند که برای بیمارستانهای جبهه، نیروی پرستار لازم است من در آمادگی کامل بودم. دل توی دلم نبود. از طرفی امام هم فرموده بودند کمک و استعانت به جبهه یک تکلیف است. صبح زود به بیمارستان رفتم و داوطلب شدم.
وقتی موضوع جبهه را با خانجان در میان نهادم ابتدا سگرمههایش توی هم رفت ولی در آخر سکوتش را شکست و گفت:«خب! چون برادرتان در جبهه است خیالم راحت است. کاش گرفتار نبودم و خودم هم میآمدم!»
بعدها وقتی در جبهه به یاد این حرف خانجان میافتادم دلم برای سادگی و صفای او تنگ میشد.
منبع: جلد سوم کتاب به قول پروانه(روایت خاطرات شهربانو و کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین در منطقه جنگی)
نظر شما