نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات داد
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
شهید «بساط سعدی» از شهدای سرباز استان ایلام است که شهریورماه 1366 در قلاویزان مهران به درجه رفیع شهادت نایل آمد. مادر گرانقدر شهید سعدی می گوید: پسرم بساط درس خوان بود ولی آرزوی شهادت هم داشت، یک هفته بعد از شهادتش نتیجه قبولی اش در دانشگاه تربیت معلم اعلام شد. در ادامه فیلم این مصاحبه منتشر می شود.
کد خبر: ۵۴۱۵۰۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۵

گفتگو با همسر شهید «یزدانبخش بختیاری»؛
همسر شهید «یزدانبخش بختیاری»، در بیان خاطراتی می گوید: از خداوند جز شهادت هیچ چیزی را طلب نمی کرد. به مادرش در یک وصیت نامه یادآور شده بود که مادرم! من راه برادرم داوود را ادامه می دهم همانطور که در شهادت او صبوری کردی برای شهادت من هم صبور باش.
کد خبر: ۵۴۱۴۸۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۴

خواهر شهید «حسن هوشمند» نقل می‌کند: «مادرم می‌گفت: طاهره جان! هر روز که می‌خواهی به مدرسه بری باید چادرت رو سرت کنی! در بین راه دوستم با یک حرکت سریع و کودکانه چادرم را از روی سرم کشید و داخل کیفم گذاشت. ناگهان با چهره داداش حسن که بسیار ناراحت بود روبرو شدم. ...»
کد خبر: ۵۴۱۴۸۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۴

برگرفته از نامه‌های دفاع مقدس؛
«تیر از سرم کمانه کرده است. خوب حتما خنده می‌کنی که کمی پایین گرفته بودم الان بهشت بودم. خلاصه خدا خودش رحم کرد و آن دعا‌های مادرم بود که شهید نشدم ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۴۷۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۴

خاطره خودنوشت شهید میرزایی «7»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «سه هفته در اين ماه مبارک رمضان برادرم احمد را در خواب ديدم با چهره‌ای نورانی...» متن کامل خاطره هفتم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۴۴۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۵

خاطره خودنوشت شهید میرزایی «6»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «مدت سه روز در پادگان بوديم و بعد به واحد تخريب تيپ احمدبن موسی(ع) اعزام شديم و در مناطق پل ذهاب و بعد از 19 روز ماندن...» متن کامل خاطره ششم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۴۴۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۵

خاطره خودنوشت شهید میرزایی «5»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «بعد از اين که نشست پس از چند لحظه اي متوجه او شدم که صداي عجيبي از زيرگلوي او به گوشم مي رسد نگاه کردم ديدم يک کيسه سفيد که مخصوص بود به گردن او آويزان است و...» متن کامل خاطره پنجم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۴۳۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۲

خاطره خودنوشت شهید میرزایی «4»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «عمليات کربلای 4 در تاريخ 4 دی ماه 65 شروع ساعت 10:30 با رمز يا محمدرسول الله محور شلمچه...» متن کامل خاطره چهارم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۴۳۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۲

خاطرات شفاهی مادران شهدا
فاطمه کریمی مادر شهید «جواد کریمی‌آهویی» می‌گوید: «جواد شبها بیدار می‌شد و نماز می‌خواند. یادم می‌آید شبی بیدارم شدم و متوجه شدم که جواد در حال نماز خواندن است از او پرسیدم نماز شب می‌خوانی؟ مکثی کرد و گفت: نمازهای قضایم را می‌خوانم. تعجب کردم جواد سنی نداشت که نماز نخوانده داشته باشد چیزی نگفتم و به اتاقم برگشتم. فردای آن روز ماجرا را به همسرم گفتم: ایشان که از موضوع با خبر بود، گفت: مدتی است که جواد شبها بیدار می‌شود و نماز شب می‌خواند ولی دوست ندارد کسی بداند.» در ادامه مصاحبه تصویری با مادر این شهید گرانقدر را می‌بینید.
کد خبر: ۵۴۱۴۱۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۲

گفتگو با والدین شهید محمدرضا فوادیان
در این کلیپ والدین گرامی این شهید گران‌قدر نقل می‌کنند: «او همیشه به نماز اول وقت اهمیت می‌داد. بسیار زحمتکش و احترام خاصی برای والدینش قائل بود. خداوند او را گلچین کرد.»
کد خبر: ۵۴۱۳۸۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۲

«سال ۵۷، من سوم ابتدایی بودم که یک روز با دوستم تصمیم گرفتیم عکس شاهی که بالای تخته سیاه کلاس‌مان نصب شده بود را بندازیم زمین و فرار کنیم ...» ادامه این خاطره را از زبان جانباز ۷۰ درصد محمد صالحی در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۳۸۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۲

خاطرات شفاهی خانواده های شهدا؛
شهید «ماشاالله دشتی پور» زمان انقلاب نوجوانی پرشور و انقلابی بود و همراه دیگر برادران در تظاهرات علیه رژیم شرکت فعالی داشت و با وجود تهدیدات نیروهای گارد شاهنشاهی هیچ وقت سنگر مسجد را خالی نگذاشت و با صدای خوش اذانش مردم محله را برای اقامه نماز به سوی مسجد مجل فرا می خواند.
کد خبر: ۵۴۱۳۷۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۲

گفتگوی تصویری با همسر شهید«صادق میرزایی»؛
همسر شهید«صادق میرزایی» در بیان خاطراتی می گوید: در راه رسیدن به خانه مادر هسرم بودم نگران و آشفته بودم با خودم نذر می کردم که صادق سالم باشد همین که به کوچه رسیدیم چند نفر با لباس مشکی به استقبالم آمدند و باصدای بلند گفتند « یا حسین» آنجا بود که متوجه شهادتش شدم.
کد خبر: ۵۴۱۳۶۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۱

قسمت سوم خاطرات شهید «تقی فدائی‌اسلام»
همسر شهید «تقی فدائی‌اسلام» نقل می‌کند: «برادر شوهرم گفت: بلند شو یک کم بخواب تا بهتر بشی. خوابیدم و ملحفه را کشیدم روی سرم. دو سه نفر مرا بردند سر قبری. روی سنگ قبر نوشته بود: «شهید گمنام» خانمی با چادر مشکی، کنار مزار آن شهید نشسته بود. بعد آن خواب، آرام بودم.»
کد خبر: ۵۴۱۳۵۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۲

قسمت دوم خاطرات شهید «تقی فدائی‌اسلام»
همسر شهید «تقی فدائی‌‌اسلام» نقل می‌کند: «روحانی گفت: اومدیم خبری رو بدیم. پرسیدم: درباره تقی می‌خواین چیزی بگین؟ گفت: تقی برمی‌گرده! اما جنازه‌اش را پیدا نکردند. نمای قبری برای تقی درست کردیم. همان شد تسلای دلمان.»
کد خبر: ۵۴۱۳۴۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۱

«منافقین در راه آبیک از بالا ماشین‌هایی اعزام به جبهه را می‌زدند. اعزام در آن روز ممکن نشد تا فردا که یکشنبه بود و باز هم اعزام ممکن نشد تا ساعت ده صبح همان روز که به ما اعلام کردند به دربکوش ساختمانی که الان در اختیار میراث فرهنگی است، مراجعه کنید ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۳۴۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۱

«پدرش خواب دیده بود که حبیب در باغ زیبایی قدم می‌زند و لباس تمیز و نو به تن دارد. با تعجب پرسیده بود: حبیب تو زنده‌ای؟ کاش زنده بودی و برایت عروسی می‌گرفتم. حبیب گفته بود: من زنده‌ام و در بهشت خیلی خوشحالم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهیدان فریدون و حبیب شفیع‌آبادی است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۴۱۳۳۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۱

قسمت نخست خاطرات شهید «تقی فدائی‌اسلام»
همسر شهید «تقی فدائی‌‌اسلام» نقل می‌کند: «او یک چیز‌هایی می‌خرید و می‌آورد خانه و همان شب یا فردا آن‌ها را می‌برد. گفتم: تقی! اینا رو به چند تا خانواده که اطراف ما هستن، بده. ناراحت شد و گفت: به من نگو کجا ببر یا نبر، ثوابش کم می‌شه.»
کد خبر: ۵۴۱۲۹۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۰

« یکی از اسرا آن‌قدر شیک و بدون گرد و خاک بود که در نگاه اول فکر کردیم که این جزو نیروهای ایرانی است. صورتش کاملاً اصلاح‌ شده و لباس نظامی مرتب و اتوکشیده بر تن داشت. همه می‌پرسیدند که این عراقی است یا ایرانی؟ وقتی معلوم شد که عراقی است فرماندهی یگان دژبان به من گفت: رحمانی پیراهنش را دربیاور! من هم فورا پیراهن نو و گران‌بهای او را از تنش در آوردم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۲۷۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۰

تاریخ شفاهی والدین شهدا؛
پدر شهید «خسرو کاکاوند» می گوید: پسر من به هیچ کس ظلم نمی کرد، بدی از او ندیدم و از پسرم راضی هستم. از خدا می خواهم دستش را از دست حضرت فاطمه «س» جدا نکند.
کد خبر: ۵۴۱۲۶۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۰